جمجمه

علي فروزش
ali_forouzesh@yahoo.com

- هي به من فكر مي كني ؟
- من هميشه به تو فكر كرده ام...حتي زماني كه ذهنم از تمام تصويرها خالي بود تو حضور داشتي.
- بگو«دوستت دارم» تا باور كنم.
- دوستت دارم حتي اگر باور نكني.
- روزها چه زود مي گذرند...كاش بين من و تو جدايي نباشد.
- روزي كه از تو جدا شوم ريشه هايم از خاك زندگي بيرون جسته اند.
اين گفتگوها مانند نواري بود كه من و تو روزي يك بار به آن گوش مي داديم.متوجه گذشت زمان نبوديم.اصلا زمان بي معنا بود.با تو كه بودم از اين كره خاكي رها مي شدم.روحم با روح تو پيوند مي يافت.خود را نمي شناختم.همه جا فقط تو بودي.همه جا من نيز تو بودم.
سالهاي آشنايي ما كوتاه بود اما پر بار...پر از زندگي و همه چيزهايي كه آدم مي خواهد.ريشه هايمان چنان ژرف به هم پيوستند كه ثمرش درخت تناوري شد از هميشه با هم بودن.
سال سوم دانشكده با هم آشنا شديم.از آن پس هر روز به هنگام رفتن به انتظارت مي ايستادم.روزم با تو آغاز مي شد و آفتابم با تو غروب مي كرد.همه جا با هم بوديم:سينما,كافه,پارك,كلاس...حتي سر امتحان كه من تمام نبوغم را به كار مي بردم تا به تو تقلب برسانم.
به هم عادت كرده بوديم.با هم يكي شده بوديم.اما روزگار هراس آوري هم در انتظار بود.
*************
احمد برنامه خاصي نداشت.بعد از كار به خانه مي آمد.هميشه بي حوصله بود.در اتاق كوچكي كه تازگيها اجاره كرده بود زندگي مي كرد.خانه اي در محله اي بد نام.ورودش به خانه با سرفه اي نفسگير همراه بود.
اواسط زمستان بود و برف مي باريد.احمد تازه به خانه رسيده بود.كليد را در قفل در چرخاند و در را باز كرد.گرماي اتاق را بخاري كوچكي تامين مي كرد.روزهاي آفتابي نور از تنها پنجره كوچك خانه به درون نقب مي زد.
اثاث اتاقش اندك بود:ميزي بزرگ با صندلي,رخت آويز در گوشه اتاق,يك تختخواب كهنه,يخچالي كوچك و يك قاب عكس.روي ميز كاغذهاي سياه شده و سفيد پراكنده بودند.هيچ چيز اين اتاق براي ناظري كه ناگهان به آن بر مي خورد جالب نبود جز قاب عكس:عكسي از يك جمجمه.
به نظر مي آمد كه آن را با دقت بسيار قاب كرده اند و به ديوار آويخته اند.احمد كيف كهنه اش را به گوشه اي پرت كرد.پالتواش را به رخت آويز آويخت و مقابل قاب عكس ايستاد؛كاري كه هر روز مي كرد.روي تصوير دست كشيد و با حسرت سخن گفت:
- هرگز چشمهايي به اين زيبايي نديده ام و لبهايي كه به رنگ خون سرخ است.
روي صندلي نشست . گويا به فكر فرو رفته باشد به نقطه نامعلومي در اتاق خيره شد.
*************
سال سوم دانشكده براي من بهترين سال زندگيم بود.دانشكده پزشكي و تصور آينده اي روشن بسيار وسوسه انگيز است.اما تو را كه يافتم همه وسوسه ها و آرزوها در تو جمع شد.
آن روز گوشه اي نشسته بودي و كتابي مقابلت گشوده.از تو پرسيدم كه سال چندي و تو بدون آنكه اخم كني از اين كه مزاحمت شده ام جوابم را دادي.چه خوب, همسن بوديم.و بعد سوال از فلان درس و فلان استاد.
روزهاي با هم بودن آغاز شد...نمي توانم باور كنم كه تا آن روز تو را نديده باشم. كه اين همه سال بدون تو بگذرد.من,جوانك احساساتي خود را بر بام آسمانها احساس مي كردم.
آن ترم مثل برق و باد گذشت.ترم بعد تمام درسهايمان را با هم گرفتيم.با هم به كلاس رفتيم.با هم درس خوانديم.حتي يادم مي آيد سه واحد را با هم افتاديم.همه جدي بودنها را كنار گذاشتيم.همه چيز را به سخره گرفتيم.جز آنكه با هم باشيم چيزي جدي نبود.تو از گذشته ات برايم نگفتي,من نيز...گذشته و آينده را به پاي حال قرباني كرديم.
آن خاطره را هرگز فراموش نمي كنم.پايان سال چهارم...نزديكيهاي عيد.من مي خواستم هديه اي برايت بياورم.وقت تنگ بود و اولين چيزي كه به ذهنم رسيد مثل هميشه يك كتاب.
دم غروب بود.شتابزده از خانه به راه افتادم.در كتابفروشي به دنبال كتابي گشتم كه دوستش مي داشتم و مي دانستم كه تو نيز دوستش مي داري.روي قفسه خم شدم تا كتاب مورد نظر را بردارم كه ناگهان دستي به سرعت باد آن را از مقابل ديدگانم ربود.فكر مي كني چه كسي بود؟...چه كسي جز تو.
يادم مي آيد چقدر خنديديم.چه خنده ها كه از آن پس پيش نيامد.اما پايان خوشي ها نزديك بود.
**************
احمد بي خيال بود.يك روز هنگام بيرون رفتن از خانه لباس كافي نپوشيد و سرماي سختي خورد.بنابراين سه روز در خانه ماند.
روز دوم دلش گرفته بود.از جايش برخاست و مقابل پنجره ايستاد.هوا تاريك مي شد.بي آنكه به جاي خاصي بنگرد خيره شد.چنان وحشي و بي خيال كه نگاهش فضا را مي شكافت.ناگهان به خود آمد.تصويرش را روي شيشه ديد.گونه هاي فرو رفته و چشمان بي روحش را.صورتش را خوب نتراشيده بود جوري كه توي ذوق مي زد.برگشت و روي تختخواب درازكش شد.به قاب عكس نگريست.آن قدر نگاه كرد تا خسته شد.پلكهاي سنگينش را بست و به خواب عميقي فرو رفت.
فردا روز ديگري بود.
***************
خاطره آن عكس را فراموش نمي كنم.يادت مي آيد؟مي خواستم با تو شوخي كنم و عكسي از سرت گرفتم.عكس جمجمه ات را.به بهانه اين كه براي مطالعه مي خواهمش.قابش كردم و به ديوار آويختم.تو وقتي اين كار مرا ديدي از خنده روده بر شدي.من هم خنديدم.گفتي عكس يك جمجمه به چه درد مي خورد.هيچ زيبايي در آن نيست.من با لحن فيلسوفانه اي گفتم كه تو از زيبايي شناسي چيزي نمي داني .هر چيز كه نشاني از تو داشته باشد زيباست و تو به علامت اينكه اي بابا پاك خل شده اي سرت را تكان دادي در حاليكه آن لبخند زيبا بر لبت بود.
نمي خواهم به ياد بياورم اما مجبورم:
روزهاي خوش گذشتند و موعد آن سفر شوم فرا رسيد.خانواده ات رهسپار ديار غربت شدند و تو به ناچار گردن نهادي.
يادت مي آيد؟گفته بودي هرگز از هم جدا نمي شويم.
***************
احمد قاب عكس را به دست گرفت و سخن گفت:
-امروز از چه برايت بگويم...باشد از تو مي گويم.تو مونس من هستي.با اين همه زيبايي هرگز تركم نكرده اي.هرگز غرور تو را فرا نگرفته است.با سخاوت تمام اجازه داده اي كه بر لبانت بوسه زنم.چشمهاي سبزت چون دو مرواريد به من خيره شده اند و هرگز پلك نمي زني.هرگز تو را از دست نداده ام.
قاب عكس را به سينه فشرد و مانند كسي كه دچار خوشي بسيار باشد خنديد.
احمد شب را دير به خواب رفته بود و تا نزديك ظهر فردا هنوز در خواب بود.صداي ممتد و بي وقفه زنگ در او را از خواب بيدار كرد.به سنگيني از جا بر خاست و روي تختخوابش نشست.چه كسي است؟
به طرف در رفت و آن را باز كرد:زني با عينك آفتابي.
بي تفاوت به زن خيره شد.زن به ديدنش جا خورد.لحظه اي نتوانست حرفي بزند.آن گاه عينك را از چشمش برداشت.چشمهايش مي لرزيد.احمد دو قطره اشك را ديد كه روي گونه هايش جاري شدند.
زن به سخن آمد:
- احمد مرا به ياد داري؟
احمد همچنان نگاه كرد اما چيزي به خاطر نياورد.پس از سكوتي طولاني گفت:
- من كسي را به ياد نمي آورم.فقط چهره اي در يك قاب عكس برايم آشناست.
اين را گفت و در را بست.صداي زنگ و كوبيدن در به گوش رسيد اما بي جواب ماند.احمد به سراغ قاب عكسش رفت.جايي كه آن را پيشاني زيبا مي ناميد بوسيد.رو به قاب عكس گفت:
- غريبه بود....خوب,حالا با هم صبحانه مي خوريم و حرف مي زنيم.
مدتي گذشت و صداي زنگ در خاموش شد.

پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30778< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي